چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند. سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!
پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت: «هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی.» روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد همان طور که یاد می گرفت عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار نیز کمتر می شد. او فهمید که کنترل عصبانیت آسان تر از کوبیدن میخ به دیوار است. این را به پدرش گفت و پدرش نیز پیشنهاد داد هر بار که عصبانیتش را کنترل کند یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد. روزها گذشت و بالاخره پسربچه توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست او را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت:«پسرم! تو کار خوبی انجام دادی اما به این سوراخ ها نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود. وقتی هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی آن حرف ها نیز چنین آثاری به جای می گذارند. اگر چاقویی را در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری هزاران عذر خواهی هم فایده ندارد و جای آن زخم باقی می ماند. زخم زبان به اندازه زخم چاقو دردناک است.»